![]() 7 مرداد 1389برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : davood
می دانست نباید بیاید ، استادش به او اخطار کرده بود ، ولی می بایست دوستش را پیدا کند ، پشت بوته ای مخفی ماند ، صدای خرد شدن برگ ها آمد ، اندکی جسارت به خرج داد و سرش را از گوشه ای از بوته بیرون آورد ، دوباره همان صحنه ای را دید که قبلاً یکبار دیده بود . مردی که دستانش را به حالت دعا رو به آسمان کرده بود ، اینابار او سایه ای نبود ، بلکه واقعی بود ، ولی پشتش به علی بود . علی می بایست فرار کند و از آنجا برود ، زیرا می دانست که مرگ در چند قدمیش ایستاده بود . آهسته از پشت بوته بیرون خزید ، می خواست بدود ، ولی اینطور او می فهمید ، آهسته و دولادولا چند قدم برداشت ، کمی به سرعتش افزود ، نگاهی به پشت سرش انداخت ، مرد آنجا نبود ، الان بهترین موقع برای دویدن و به سرعت از آن مکان دور شدن بود ، سرش را برگرداند و در ده متری خودش آن را دید ، مرگ رسیده بود !! نظرات شما عزیزان:
arbabha ارباب ها همیشه برنده اند !!!! درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||||
![]() |